آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 26 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

جشن دندونی دخترم

من از همه خاطرات قشنگی که روز به روز با بزرگتر شدنت توی زندگیم اتفاق می افته چیزی جز نوشتن توی وبلاگت نداشتم اما این بار با بابایی تصمیم گرفتیم  روز جمعه 15 آذر ماه 92 جشن کوچولویی به پا کنیم و چند نفر رو دعوت کنیم تا شیرینی این  روزو با کسایی که دوسشون داریم تقسیم کنیم خیلی روز قشنگی بود برا من خیلی خوش گذشت چون دوستام هم بودن و  خاطره ها برام زنده شد .تو هم شادی میکردی و با دیدن بچه های کوچولو دست و پاهاتو تند تند تکون میدادی و یه چیزیایی میگفتی مثل :اووووو اغووووووووو بوووو و......که دل منو میلرزوندی الهی فدات بشم دخترم....بعدشم اخرای جشن خسته شدی و همش غر میزدی دلت میخواست دیگه سر و صدا نباشه و استراحت کنی ....راستش منم خس...
25 آذر 1392

تولد مامان مهنازت

92.9.21  امروز صبح که بیدار شدم حس غریبی داشتم و با اینکه روز تولدم بود هیچ احساس خوبی نداشتم انگار دلم میخواست به خاطر به دنیا اومدنم گریه کنم تا خوشحالی........       بیرون داشت برف می بارید برف سنگین و تندی می اومد منم با یکی از دوستای قدیمی ام قرار داشتم تا امروز رو پیش هم باشیم با اینکه بیرون رفتن تو این هوا خیلی مشکل بود اما دلم میخواست از خونه بزنم بیرون انگار هوای خونه خفه ام میکرد با لاخره رفتم و با دوستم که سالها اینطوری تو جشن تولدم کنار هم نبودیم کلی خوش گذشت و از همه چی صحبت کردیم و ظهر برگشتم خونه و تو رو دیدم که جلوی پشتی آناجون نشتستی داری به زور سیب می خوری با اون 2 تا دندونت پدر سیب رو دراورده...
24 آذر 1392

اولین دست زدن دخترم

دختر گلم آنا جون اومده بود خونه ما داشتیم چایی می خوردیم شما هم نشسته بودی یهو دیدم داری دست میزنی و میگی د... د.دددد.....بغلت کردم کلی بوسیدمت فدات شم با اون دستای کوچولوت برا مامان دست میزنی الهی قربونت بشم نازنازی مامان.....    92.9.18     ...
24 آذر 1392

رویش اولین مروارید دخترم

دختر نازم همه کس من تو سن 7 ماهگی و 15 روزگی اولین مروارید زندگیت نمایان شد و من نتونستم این جشن خوب زندگی رو بگیرم و تو این روزای قشنگ فقط خاطره های بد یادم میمونه بابات صبح سر صبحانه کتکم زد سرمو کوبید دیوار و پیشونیم بدجوری باد کرده و کبود شده خیلی مریضم حالم اصلا خوب نیست دلم میخواد دیگه این زندگی رو بی خیال شم اما تو و فکر اینده تو نمیذاره درست تصمیم بگیرم  راستش بعضی وقتا که عمیقا فکر میکنم میبینم بابات هم تو این وسط مونده چیکار کنه ؟من خاطره های بد و بدی هایی که در حق من و تو کردن یادم نمیره و این باعث میشه بابایی از من برنجه کنترل خودشو از دست میده و دعوا می افته موقعی که تو رو بغلم گرفتم و از بیمارستان اومدیم خونه انتظار داشت...
19 آذر 1392

دل تنگ

چه زیباست، در اوج تنهایی دست انسانی راگرفتن به بهانه اینکه نگذاریم تنها بماند. چه زیباست،در اوج ناامیدی انسانی راهمراهی کردن، به بهانه امیدوار کردن او. وچه نامردانه است،انسانی را به دنبال خود کشیدن، عاشق کردن ودر اوج تنهاییش ، رهایش کردن وگقتن اینکه دیگر تورا نمیخواهم ...   همواره با خود تکرار میکنم امیدی هست ؛ چون خدایی هست . . .   ...
8 آبان 1392

خوش می‌روی به تنها، تن‌ها فدای جانت …(یکمین سالگرد فوت مامان بزرگ نازم)

مینویسم به یاد تو .. به یاد چشمهای پیر و کم سو اما مهربانت ... مینویسم برای لبخندهایت که هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشود که آنقدر میخندیدی که لپهایت گل می انداخت و ما از خنده تو به خنده می افتادیم ... مینویسم به یاد دستهای پینه بسته ات که بارها دستهایم را گرفتی و فشار دادی و مرا بوسیدی .. تو در غفلت ما مارا تنها گذاشتی و پر کشیدی به سوی خدا  و ما ماندیم در ناباوری رفتنت .. هنوز هم هیچ کداممان باور نداریم جای خالی ات را .. هنوز هم همه وقتی که پا در خانه ات میگذاریم منتظریم تو را ببینم و صدایت را بشنویم که درحالی که چشمایت را ریز میکنی بپرسی کیست ؟؟ عزیزم .. مادربزرگ مهربانم...  باور ندارم که رفته ای و میدانستی که داری میروی ....
27 مهر 1392

عکس های جدید در 6 ماهگی آیشین

                        وبالاخره از عکاسی مامان وباباش خسته شد و گریه کرد       صبح که  بیدار میشی تو تختت اونقدر سر وصدا میکنی تا منم بیدار شم وقتی هم که می بینی بیدار شدم ناز میکنی برام میخندی و زندگی من با خنده نازت دوباره شروع میشه.نفس منی آیشین جون عاشقانه دوستت دارم و به خاطر وجود نازت خدایم را هزاران بار شکر میکنم.           اولین عکس العمل آیشین با دیدن ماهی (اونم چه ماهی بزرگی )   اول با تعجب نگاه کردی یه نگ...
27 مهر 1392