جشن دندونی دخترم
من از همه خاطرات قشنگی که روز به روز با بزرگتر شدنت توی زندگیم اتفاق می افته چیزی جز نوشتن توی وبلاگت نداشتم اما این بار با بابایی تصمیم گرفتیم روز جمعه 15 آذر ماه 92 جشن کوچولویی به پا کنیم و چند نفر رو دعوت کنیم تا شیرینی این روزو با کسایی که دوسشون داریم تقسیم کنیم خیلی روز قشنگی بود برا من خیلی خوش گذشت چون دوستام هم بودن و خاطره ها برام زنده شد .تو هم شادی میکردی و با دیدن بچه های کوچولو دست و پاهاتو تند تند تکون میدادی و یه چیزیایی میگفتی مثل :اووووو اغووووووووو بوووو و......که دل منو میلرزوندی الهی فدات بشم دخترم....بعدشم اخرای جشن خسته شدی و همش غر میزدی دلت میخواست دیگه سر و صدا نباشه و استراحت کنی ....راستش منم خس...
نویسنده :
مهناز
2:55