آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

بدون عنوان

دختر گلم امروز 29 هفته هستش که تو دل مامانی هستی فکر کنم 2 هفته دیگه 7 ماه تموم میشه مریم تو 8 ماهگی خیلی روزای سختیه شبا از پا درد و معده درد تا صبح می نالم خواب خوبی هم ندارم اما وقتی یاد تو مافتم که قراره بیای بغلم تحمل دردام برام اسون میشه قربون اون تکونای قشنگت که بعضی وقتا بابا علیرضا و من ساعت ها میشینیم و منتظر تکونات میشیم و با هر تکونت دل مارو می لرزونی من و بابایی عاشق هم هستیم و تو این عشقو عمیق ترش کردی .راستی اینم بگم که بابایی و من برات یه زنجیر و پلاک گل خوشگل خریدیم قربونت برم تا حالا هم النگو و هم گوشواره وهم دور گردنی داری که اون یکیارو مامان بزرگت و خاله مینا برات کادو خریدن دست گلشون درد نکنه دوستت دارم عزیزترینم. ...
14 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام دختر نازم خوبی نفس مامانی؟ نمی دونم چرا امروز دلم بدجوری گرفته.... دلم میخواد گریه کنم اما الان خونه مامان بزرگ هستم و نمی تونم گریه کنم با اینکه با مامان بزرگ دیروز برات کلی خرید کردیم  اما بازم خوشحال نیستم به هر حال دیروز صبح وقت سونو گرافی داشتم که بیایم و تو رو ببینیم....رفتیم سونو اما تو خواب بودی و زیاد تکون نمی خوردی شایدم مثل من ناراحت بودی چون مامانی ناراحت بود عزیزم منو ببخش دست خودم نیست من خیلی حساسم و زود ناراحت میشم بخصوص الان که توی دلم تورو دارم.... اگه تو بیایی زندگی من یه رنگ و بوی دیگه میگیره و من کسی رو توی تنهایی هام دارم که بهش پناه ببرم  کاش تو هم منو به این اندازه که من دوستت دارم ،دوستم داشت...
14 بهمن 1391

بدون عنوان

فرشته نازم سلام 4 ماه میشه که تو دل مامانی هستی.به خودم قول داده بودم غصه نخورم که مبادا به تو آسیبی بزنه اما اتفاق تلخی همه مارو داغون کرد .مامان بزرگم فوت کرد و من تا میتونستم بلند بلند تو خونمون تنهایی گریه کردم تنها کسی که از زجر روح من تو این لحظه ها باخبر بود خدا و تو بودی .تویی که تو دل من بودی و شاهد غصه مامانت بودی.نمی دونم مامان نازم چه جوری داره این مصیبتو تحمل میکنه آخه مگه آدم به از دست دادن عزیزش چقدر میتونه صبور باشه....کسی که 9 ماه زحمت میکشه به دنیاش میاره و بعد سال ها جوانیشو پای بزرگ کردن بچه هاش میذاره . کاش خدا به این زودی اونو ازمون نمیگرفت آخه دختر گلم تو اولین نتیجه اون بودی و بیچاره خیلی خوشحال بود که تو میخوای ب...
14 بهمن 1391

بدون عنوان

سلام دختر عسلم خوبی مامانی؟ قربونت برم دیروز بابایی ماشین خرید بالاخره ما هم از این به بعد ماشین دار شدیم و دیگه تو خونه حوصلمون سر نمیره بابایی مارو میبره بیرون...مبارکه هر 3 تامون باشه قند عسلم..... دیشب که بابایی اومد خیلی خوشحال بود و همش تورو ازم می پرسید که تکون خوردی یا نه؟منم بهش گفتم که تو هم مثل ما دو تا خوشحال شدی و تکون میخوردی. دختر نازم خداروشکر میکنم به خاطر همه نعمتاش که یکی از بهترین نعمتش تویی عزیزکم. ازت میخوام همیشه شاکر خدای مهربون باشی به خاطر سلامتی که بهت میده وتو باید بهترین ها را انجام بدی تا خدا هم ازت راضی باشه...من و بابات برا اینکه تو در رفاه باشی خیلی تلاش میکنیم کاش وقتی بزرگ شدی قدر این زحمات مارو بدو...
3 بهمن 1391

بدون عنوان

به نام او که تو را برایم داد اولش شک کردم هنوز مطمئن نبودم اما به تنها کسی که میتونستم بگم خواهرم بود گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم وقتی بهش جریانو گفتم پشت تلفن جیغ زد و گفت اره بابا مطمئن باش درسته.... شب شد علیرضا از سر کار که اومد نشستم کنارش و جریانو بهش گفتم اونم خیلی خوشحال شد اما بهش گفتم که برا اطمینان باید آزمایش خون بدم قرار شد فرداش برم خونه مامانم تا هم تو خونه تنها نمونم به خاطر زلزله ها و هم با مامانم برم آزمایش خون بدم.چند روزی بود تبریز همش زلزله میومد اونم تو یه روز چند بار برای همینم علیرضا نخواست تو خونه تنها بمونم بالاخره رفتم و به مامانم گفتم که بریم آزمایش و اونم خیلی خوشحال شدرفتیم آزمایشگاهی که توی ابوریحان بو...
2 بهمن 1391

بدون عنوان

تقریبا 2 هفته میشد خونه بابام میموندم زلزله هنوز تمومی نداشت تو یه روز چند بار خونه رو می لرزوند و هر بار همه میرفتن بیرون.مامانم خیلی میترسید و همش مواظب من بود به خاطر اینکه باردار بودم دیگه اما من حالم خوب نبود تا اینکه یه روز ظهر ناگهانی حالت تهوع شدید و درد شکم شدید منو راهی بیمارستان کرد بیچاره داداش مهردادم خیلی ترسیده بود منو بغل کرد و با آژانس بردن بیمارستان الزهرا. به اونجا که رسیدیم مامانم به علیرضا هم خبر داد که بیاد تا اون بیاد سرم زدن با یه آمپول کمی آروم شدم اما همچنان حال خوبی نداشتم دکترای اونجا هم معلوم نبود دارن چیکار میکنن بالاخره بعد از معاینه و ... گفتن احتمال حاملگی پوچ یا خارج رحمی هستش من و مامانم خیلی ناراحت بودی...
2 بهمن 1391