آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 27 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

بیمارستان

تاریخ 92.01.20 فروردین   ساعت 10:30 شب روز سه شنبه 20 فروردین آیشین من و علیرضا  با وزن 3 کیلو و 300 گرم  و قد 49 در بیمارستان خصوصی شمس تبریز جایی که خودمم اونجا دنیا اومده بودم به دنیا اومد عزیزم خوش اومدی بالاخره انتظار به پایان رسید و من و علیرضا بغلت کردیم دوستت دارم دخترم هرگز فراموش نکن که مامانی به خاطرت همه سختی هارو تحمل کرد تا تو رو توی آغوشش بگیره.   ...
19 مهر 1392

گلایه ،شکایت و گریه و.....

به نام خدای مهربونی که تو رو بهم داد می نویسم برات از دلتنگی هام و خون دل خوردنام ،از همه آدمایی که بیش از 2 چهره دارند و ظلم کردن تو خونشونه ،می نویسم از همه کسانی که مانند من درمانده اند و چاره جز سوختن و ساختن ندارند فقط به خاطر نی نی شون و عشقشون امروز درست 9 روزه که به دنیا اومدی مثل یه فرشته پاک ومعصوم کنارم خوابیدی و من چون خیلی دلم گرفته بود اومدم اینجا تا برات بنویسم شاید کمی آروم شم اما میدونم که نمیشم دلم خون شد که نذاشتند برات 10 مفصل بگیرم مهمونی بدم به خاطر ورود پاکت به زندگی من و بابا، خونواده بابات چنان خونی به پا کردن و راحت نشستن که الان دارن راحت و با نیش باز کیف میکنند.ازشون بیزارم مگه آدم چقدر پست فطرت میشه که با ی...
19 مهر 1392

خاطره شب اول بیمارستان

سلام فرشته پاکم خوش اومدی به خونمون   عزیزترینم 20 فروردین 92 من دردای شدیدی داشتم که دکترم گفت برم بیمارستان تا بیاد من و بابایی و آنا جون و مامان جون و خاله مینا و آقا فرشید رفتیم بیمارستان خصوصی شمس و زود بستریم کردن و قرار شد عمل سزارین شم اخه مامان جون سرت بالا بود قلبم داشت تند تند میزد گریم گرفته بود کمی از عمل میترسیدم و اینکه زندگی منو بابایی وارد فاز جدیدی از دنیا میشد از خدا سالم بودنتو میخواستم از همه خداحافظی کردم و من و بابایی رفتیم داخل یه اتاق تا لباسای مخصوص بیمارستانو تنم کنم بالاخره زمان خداحافظی با بابایی هم رسید بغلش کرده بودم میترسیدم برم همش آرزو میکردم که کاش بابایی هم اتاق عمل پیشم بود اما نمیشد دلم گرفته بو...
19 مهر 1392

برای تک دختر نازم آیشینم همه هستی من...

همه شادی ها برای تو ،غم های دنیا برای من همه زیبایی ها برای تو ،همه زشتی ها برای من همه خنده ها برای تو ،همه گریه ها برای من همه خوبی ها برای تو ،همه بدی ها برای من همه گرمی ها برای تو،همه سردی ها برای من همه خوشبختی ها برای تو دختر ماهم و همه بدبختی ها برای من همه سلامتی  ها برای تو و همه مریضی ها برای من.... چرا اینقدر همه باهم بد شدن؟چرا همه خوبی ها رفته رفته رنگ می بازه و بدی ها راحت جاشو میگیره؟ چرا دل شکستن اینقدر آسون شده؟چرا اشک همدیگه رو دیدن واسمون لذت شده؟چرا خنده رنگ باخته چرا این همه گریه ها زیاد شده؟ من تو این دنیای نامرد چطور تو رو دست کسی بسپارم ؟یا این که چطور سایه بانت باشم که کسی اذیتت نکنه؟اگه من ...
18 مهر 1392

دختر نازم دوستت دارم

عسل مامان روز به روز شیطون تر میشی و خیلی شلوغی میکنی همش دوست داری بشینی و اینور و اونورو نگاه میکنی یه جورایی سعی میکنی با ما صحبت کنی .چند روز پیش رفته بودیم خونه مامان جون (مامان بابا علی )مامان جون میخواست بهت سرلاک بده بخوره اما نمیخوردی وهمش گریه میکردی تا اینکه خودم بهت سرلاکو دادم که بالاخره خوردی و عمه هات و مامان جون تعجب میکردن که با اینکه 6 ماهت توم نشده وابسته مامانی شدی دل منو با این کارات میلرزونی الهی فدات بشم ناز گل من... راستی هر شب که بابایی از سر کار میاد خونه همچین خودتو به طرفش پرت میکنی که بابایی کم میمونه از هوش بره...   آیشین جون خیلی خیلی دوستت دارم  
8 مهر 1392

خداجونم ممنونم از اینکه بازم صدامو شنیدی...

سلام مهربون مامانی.... امروز احساس عجیبی دارم اصلا خودمم نمی دونم چمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اما به این فکر میکنم که خدا دعاهامو میشنوه و بی جوابم نمیذاره دلم برا خاله فاطی که تو آلمان زندگی میکنه تنگه تنگه...از خدا همش میخواستم که هر چه زودتر اقامتشو بدن و بیاد پیشم وای که خیلی دوسش دارم از بچگی تا امروز ذره ای از دوست داشتنم کم نشده...بالاخره اقامتشو دادن و وقتی این خبر رو شنیدم خیلی خوشحال شدم کاش زودتر بیاد ایران کلی بوسش کنم و بگم بیا بغلمممممممممم خدایااااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت ...
4 مهر 1392

شهریور 92

باز هم سلام دوباره به روی ماه دختر گلم... آیشین نازم اول اینو بگم که روز به روز با حرکات تازه دل من و بابایی و آناجونو شاد و شادتر میکنی صداهای عجیبی در میاری و وقتی از چیزی ناراحت میشی میگی اه اه اه..... از خواب که بیدار میشی منوکه میبینی زود میخندی و همون لبخندت شب بیداری هارو برام آسون میکنه. عزیزم چند روزه که از مسافرت برگشتیم و من و بابایی با خانوادش رفتیم تهران خونه عمه زهرا و اونجا هم 2 بار رفتیم عروسی توی تالار اصلا اذیتم نکردی و ساکت نشسته بودی و همه رو نگاه میکردی که داشتن می رقصیدن اما بعدش خسته شدی و خوابیدی تعجب میکردم تو  سر وصدا چطور تونستی بخوابی فدات شم به هر حال عروسی که تموم شد از فرداش رفتیم گردش بابایی مارو ...
31 شهريور 1392