آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 19 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

دلشکسته

من با قول بابات بی سر و صدا بی آنکه به کسی چیزی بگم زندگیمو از سر گرفتم اما شبی نبود من کابوس نبینم میدیدم بابات با اون زنه هسش و ..  و من وقتی بیدار میشدم آروم یه نگاهی به تو میکردم و گریه میکردم چقدر زندگی مزخرفی داشتم چقدر زجر میکشیدم اونقدر غصه خوردم تا کارم به دکتر اعصاب کشید و شروع به خوردن قرص اعصاب کردم من فقط 27 سالم بود با خودم میگفتم چرا از الان من قرص اعصاب میخورم و گریه میکردم روز به روز افسرده تر میشدم پیش روان شناس رفتم باز نتونستم باز نشد بشم همون مهناز قبلی که با کوچکترین چیزی خوشحال میشد مهنازی شدم که دیگه از حرکات شوهرش خوشش نمیومد و اینکه چقدر با گستاخی میگفت آخه مگه من چیکار کردم؟ این چیزی نیست که و از این حرفا........
5 ارديبهشت 1394

94.2.5

آیشینم سلام ....تنها دختر نازنازی مامان  من جز وبلاگت پناهی ندارم اینجا شده خونه درد و غصه من....میخوام بنویسم برات از هر چی که سرمون میاد تا بزرگ شدی بخونی و قضاوت کنی ...بزرگ شدی شاید فحشم بدی که چرا به دنیات آوردم و بعدش تنهات گذاشتم؟؟؟؟ من هم قربانی شدم آیشینم منم سوختم و ساختم من نتونستم تحمل کنم که ببینم بابات داره با زن های متاهل و هرزه خوش گذرونی میکنه و منو ابلح فرض کرده و بعدش انکار کنه.زندگی مارو بابای نامردت نابود کرد اون به من و به تویی که شش ماهه بودی رحم نکرد.بزار یه چیزایی رو بنویسم تا بزرگ شدی بدونی چی به چیه؟ میدونم که بابات و خونوادش همش از من بدگویی خواهند کرد تا تو از من بدت بیاد اواخر سال 88 مثل هر دختری با هزا...
5 ارديبهشت 1394

94.1.19

 دوسال پیش من و بابات این موقع ها روزارو میشماردیم که تورو بغل بگیریم برامون مهم نبود کیا از اومدن تو ناراحتن یاخوشحال ...مهم این بود که من و بابات عاشق تو بودیم و هستیم ...میدونی چیه دخترم؟؟ بابات ازم میخواد تو وبلاگت فقط خاطره خوب بنویسم اما کدوم خاطره خوب؟؟؟؟؟ ذهنم پر روزهای بد هسش و اینا اونقدر تکرار شد تا روحمو تسخیر کرد آرزوم این بود فردا تولدتو با آرامش و با خوشبختی جشن بگیرم اما همه چی برا من فقط آرزو شده ...اون روز بابات میگه یادته جشن دندونی آیشینو با دعوا گرفتیم....اره من همه چی یادمه میدونم برا زندگی خودم این من نیستم که باید تصمیم بگیرم باید با خونوادت مشورت کنی تا اگه اونا صلاح دونستن من برا دخترم جشن دندونی یا تولد یا ......
19 فروردين 1394

94.1.1

ای خدا دارم زجر میکشم خدایا دارم نابود میشم خدایا کمکم کن دلم آیشینمو میخواد معلوم نیست خوب بهش میرسن یا نه؟ ای خدا چرا سرنوشت من این شد؟ ای کاش بمیرم دیگه راحت شم از این بلاتکلیفی و شکنجه روحی.... نامرد کاری کرده که نمیتونم برگردم به زندگیم خدایا هیچ کس نمیدونه من چی میکشم جز تو ...خدایا میدونی که هزاران بار دلمو شکوند میدونی که دیگه دوسش ندارم میدونی که دیگه نمیتونم بهش تکیه کنم پس من چطور برگردم پیش کسی که واقعا دوسش ندارم ؟؟؟ خدایا تو این وسط دخترم بیچاره شد یه بچه پاک و معصوم قربانی ما دوتا شد...خدایا دخترمو دست تو میسپارم خداجونم مواظبش باش و از بلاهای بد دورش کن و حفظش کن ...خدایا خودت عشقو افریدی میدونی که بی عشق مگه میشه زندگی کرد؟ ...
1 فروردين 1394

اولین روز عید 94 بدون دخترم

آیشینم ای تنها دلیل بودن مامان دارم از دوریت دق میکنم دارم میمیرم سال جدید رو تنها شروع کردم تک و تنها با گریه ....وای که چقدر داغونم و کسی نمیتونه حال و روزمو بفهمه.همش با خودم فکر میکنم دل کوچولوت منو میخواد؟؟؟
1 فروردين 1394

روزهای جدایی من و دخترم

سلام دختر ماهم...شیرینی عمرم دو روز بعد سال 93 با تمام تلخیش تموم میشه روزهای سختی رو تحمل کردم اما مثل اینکه این تلخی ها تموم شدنی نیست چون من تصمیم گرفتم از پدرت جدا بشم واقعا حرمت بین ما نمونده و من دیگه هیچ علاقه ای بهش ندارم چون منو هربار آزار داده دست پیش گرفت چون فکر قلب شکسته منو نکرد و دایم خردش کرد تحقیرم کرد غرورمو زیر پاش له کرد من چطور میتونم با همچین کسی زندگی کنم؟الان شاید خیلی کوچیکی و حتی منو اگه یه هفته نبینی فراموشم میکنی همون بهتر فراموشم کنی از بابات خواهم خواست بهت بگه من مردم و تو وقتی دو سالت بود مادرت مرد تا تو راحت تر با جای خالی من کنار بیای واین آرزوی قلبی باباته که منو بی مهریه راحت طلاقم بده چون فقط نگران اموا...
27 اسفند 1393

بعد از 18 ماه از بودن دخترم

دختر نازم خیلی وقت میشه که به وبلاگت سر نمیزدم مامانی خیلی مریضه و چندان دیگه حوصله نوشتن ندارم تازگیا متوجه شدم به میگرن شدید دچار شدم و اکثرا سردردهای شدیدی دارم منی که سرشار از انرژی بودم سرشاز از شادی بودم بابات با کاراش چنان زمینم زد که دیگه حال و روزمو نمیدونم فقط به خاطر تو دارم نفس میکشم همین.این روزها خیلی ناز شدی یعنی نازتر و نازتر میشی با کارات دل منو میبری اکثر دندونات در اومده قربون اون لثه های باد کردت...به هرکی که تازه ببینیش زود سلام میکنی همه رو صدا میزنی خیلی هم شلوغ شدی همش دلت میخواد شیطونی کنی و تا من یه چیزی رو جدی و با اخم بهت میگم زود گریه میکنی ....فدات بشم مامانی منو ببخش که نمیتونم مامان شادی برات باشم به خدا به سخ...
4 آبان 1393