آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 12 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

خوش می‌روی به تنها، تن‌ها فدای جانت …(یکمین سالگرد فوت مامان بزرگ نازم)

1392/7/27 19:43
نویسنده : مهناز
55,166 بازدید
اشتراک گذاری

مینویسم به یاد تو .. به یاد چشمهای پیر و کم سو اما مهربانت ...

مینویسم برای لبخندهایت که هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشود که آنقدر میخندیدی که لپهایت گل می انداخت و ما از خنده تو به خنده می افتادیم ...

مینویسم به یاد دستهای پینه بسته ات که بارها دستهایم را گرفتی و فشار دادی و مرا بوسیدی ..

تو در غفلت ما مارا تنها گذاشتی و پر کشیدی به سوی خدا  و ما ماندیم در ناباوری رفتنت .. هنوز هم هیچ کداممان باور نداریم جای خالی ات را .. هنوز هم همه وقتی که پا در خانه ات میگذاریم منتظریم تو را ببینم و صدایت را بشنویم که درحالی که چشمایت را ریز میکنی بپرسی کیست ؟؟

عزیزم .. مادربزرگ مهربانم...  باور ندارم که رفته ای و میدانستی که داری میروی ... باور ندارم آخرین دیدارمان را که من در بی خبری بودم و تو مرا خواندی و گفتی که دیگر مرا نمیبینی و مرا بغل کردی و بوسیدی و زمانی که آـیشین تو دل من بود و تو مدام به من روحیه میدادی و از خاطره های شیرینت برام میگفتی تا من سختی بارداریمو فراموش کنم ... و چقدر میسوزم از یادآوری آن صحنه ... که ای کاش من هم همانطور تو را با تمام وجودم بغل میکردم و میبوییدم و میبوسیدم  نه از روی عادت  که با تمام  احساسم  !

چه معصومانه خوابیدی مادر بزرگ .. باور ندارم خوابیدنت را روی آن سنگ سرد غسالخانه .. باور ندارم کبودی های بدنت را .. باور ندارم ... این روزها به خودم میگویم که چقدر زود دیر شد ... چقدر زود...

 

اینم از خانه ابدی مادر بزرگ شیرینم که ما رو تنها گذاشت

 

اینم از نتیجه اولت که ندیدیش الهی فدات شم مامان بزرگbig tears emoticon

 

مادر بزرگ ،مادرم را چه کنم ؟ او بود و تو ... او بود وعشق تو ... حالا من با چشمهای گود افتاده مادرم چه کنم .. چطور او را تسکین دهم ؟؟؟ او که گریه میکند من میلولم در خودم و همه بغضم را فرو میخورم ... بعضی وقتا تو خونه مامانم یهو گریه میکنه و فقط میگه مامان چرا رفتی؟؟؟؟من میمونم و دیدن گریه های عزیزم و چیزی ندارم برای مرهم زخمش چون می دونم که چه زجری رو داره تحمل میکنه.....سکوت میکنم و چا به پای او یواشکی گریه میکنم...

مامان خودم که در سوگ عزیزش گریه میکنه (مراسم در مسجد)

 

مادر بزرگ برایمان دعا کن ... از خدا بخواه به ما صبر بدهد .. صبری که تحمل کنیم ندیدنت را ...

این روزها من با دیدن عکسهایت خوشم ... و با یادآوری خاطراتت ...

 

راستی خدا مادربزرگ ها را کجا می برد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

از دست دادن با از دست رفتن خیلی فرق دارد  . اما از دست دادن دردناک است. من خیلی از دست داده ام، خیلی چیزها، خیلی آدم ها. حالا همین از دست دادن هم شکل های مختلفی دارد، وقتی کسی را از دست می دهی اما خیالت بابت بودنش تخت است، حتی اگر نزدیکت نباشد، بیخ گوشت نباشد، دستت به بودنش نرسد، ولی بدانی یک گوشه ای از این دنیا دارد نفس می کشد؛ باز هم خیلی درد ندارد مثل خاله فاطی که به همه دوست داشتنا پشت کرد و رفت گوشه ای از دنیا با یه غریبه برای خودش توی کشور آلمان زندگی میکنه. اما امان از روزی که برای همیشه از دست می دهی، امان از روزی که درست درمانُ بی برو برگشت از دست می دهی

اولین باری که بی برو برگشت از دست دادم نُه سالم بود؛ پدر بزرگم را -بابای مادرم را- بی برو برگشت توی پس کوچه های نُه سالگی از دست دادم و هیچ کاری از دست های کوچکم برنیامد؛ یادم هست همان روزِ خاکسپاری پاهای پدربزرگم را سفت نگه داشته بودم و می گفتم بزرگ که شدم این یکی را از دست نمی دهم؛ بزرگ شدم اما، بیست و چند ساله شدم ، درست توی همین روزهای در راه مادر بزرگ نازم را از دست دادم؛پارسال زمانی که آیشین جون 3 ماه بود که  تو دل من بود با تماس تلفنی خاله صفورا فهمیدم از دست هایم برای نگه داشتن مادر بزرگ  هم کاری برنیامد، دست هایم بزرگ شده بود اما نه آنقدر بزرگ که زورش به مرگ برسد 

پدر بزرگم

پدر بزرگ نازم

من می دانم پدربزرگ ها جای خوبی توی بهشت دارند؛ به خاطر تمام بستنی های میوه ای که برایمان خریدند ، به خاطر آغوش همیشه بازشان که پناهگاه همیشگی بود..

 

ولی نمی دانم، نمی دانم خدا مادربزرگ ها را کجا می برد؟ مادربزرگ هایی که خوشمزه ترین قرمه سبزی های دنیا را درست می کنند، که قشنگ ترین قصه های دنیا را بلدند، که دلشان زود به زود برای نوه هایشان تنگ می شود، که همیشه بیشتر از بچه هایشان نوه ها را دوست دارند و توی جیبشان و پشت پشتی های قرمز رنگشان همیشه پر از خوراکی است، که سماورُ چایشان همیشه به راه است و قلبشان مهربان ترین قلب دنیا.

 

اگر خدا پدربزرگ ها را به بهشت می برد، بی شک باید یک جای بهتری دستُ پا کرده باشد برای مادربزرگ ها...

   عکس هایی از نوه های مامان بزرگ در محوطه آپارتمان خونه مامان بزرگم

 

توی خونه مامان بزرگ نوه های کوچولوش این ور اون ور میرنو بازی میکنن اونا خیلی کوچیکن و هنوز نمی دونن چه اتفاق بدی افتاده اما من و خواهرم و داداش هام و پسر خاله هام که نو ه های بزرگش هستیم داغونیم و هر بار که پا تو خونش میذاریم داغون میشیم و با دلی گرفته ترک میکنیم...

آیشین نازم اولین بار خونه مامان بزرگم خوابیده بود

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

بیتا و شکیلا
27 مهر 92 12:37
خدا رحمتش کنه حاج خانمو روحش شاد خیلی دوسش داشتیم واقعا که ی خانم نمونه بود همیشه مهربون و شوخ و دلسوز بود نور به قبرش بباره غم اخرتون باشه مهناز جووون ایشین کوچلو هم مث همیشه نازو خوشگله . د.س داشتنیه
مامان محمد صدرا
25 آذر 92 0:15
خدا رحمتشون کنه جاشون بهشته. غصه نخور عزیزم خدا خوبا رو گلچین میکنه. مامان منم نزدیمه 2 ساله رفته پیشه خدا حتی نتونست اولین نوه اش که پسره منه رو ببینه آخه خیلی جوان بود. خدا مامانتو برات نگه داره عزیزم