رویش اولین مروارید دخترم
دختر نازم
همه کس من تو سن 7 ماهگی و 15 روزگی اولین مروارید زندگیت نمایان شد و من نتونستم این جشن خوب زندگی رو بگیرم و تو این روزای قشنگ فقط خاطره های بد یادم میمونه بابات صبح سر صبحانه کتکم زد سرمو کوبید دیوار و پیشونیم بدجوری باد کرده و کبود شده خیلی مریضم حالم اصلا خوب نیست دلم میخواد دیگه این زندگی رو بی خیال شم اما تو و فکر اینده تو نمیذاره درست تصمیم بگیرم راستش بعضی وقتا که عمیقا فکر میکنم میبینم بابات هم تو این وسط مونده چیکار کنه ؟من خاطره های بد و بدی هایی که در حق من و تو کردن یادم نمیره و این باعث میشه بابایی از من برنجه کنترل خودشو از دست میده و دعوا می افته موقعی که تو رو بغلم گرفتم و از بیمارستان اومدیم خونه انتظار داشتم زندگی اروم و روزای قشنگمون شروع بشه حتی شیرین تر از زندگی 2 نفره اما با ناراحتی هایی که تو زندکیمون انداختند باعث شدند من وبابایی شیرینی روزای اول تولدت رو مزه نکنیم و جز تلخی چیز دیگری تو زندکی نداشتیم . از وقتی اومدیم خونه آناجون و آتاجون یواش یواش رابطه مون خوب شد که دوباره سر آش دندونی که بابایی ازم خواست بپزم و برا خانوادش بفرستم دعوا شد اخه من بدی هاشونو نمیتونم فراموش کنم برا همین نمیخواستم آش دندونی تو رو بخورن به هر حال باز هم به خاطر بابایی کوتاه میام و به خاطر تو دعوتشون میکنم اگرچه بزرگ شی خودت به من حق خواهی دید چون بهتر میشناسشون و به روحیات و اخلاقشون پی میبری.
دختر ماهم جای دندونات خیلی اذیتت میکنه و لثه هات ورم کردن و در ضمن بدجوری تب کرد گل نازم درد و بلات بیاد به جونم کاش زودتر خوب شی طاقت دیدن حال بد تو رو ندارم خیلی ناراحتم که این همه بی حال و بدجوری هم لاغر شدی خوشگل من
ظهر با خاله مینا و بابایی و دای مهدی بردنت دکتر اخه خیلی تبت بالا بود و دکتر استامینوفن داده بود با شیاف خاله مینا خیلی مواظبت بود تا عصر که خونه ما بود همش بهت میرسید و من که خودم مریض بودم استراحت کردم .
خیلی و بیشتر از همه و همه دوستت دارم
سلام سلام صدتا سلام من اومدم با دندونام
می خوام نشونتون بدم صاحب مروارید منم
یواش یواش وبی صدا شدم جزء کباب خورا