آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 26 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

خاطره شب اول بیمارستان

1392/7/19 0:40
نویسنده : مهناز
3,044 بازدید
اشتراک گذاری

سلام فرشته پاکم خوش اومدی به خونمون

 

عزیزترینم 20 فروردین 92 من دردای شدیدی داشتم که دکترم گفت برم بیمارستان تا بیاد من و بابایی و آنا جون و مامان جون و خاله مینا و آقا فرشید رفتیم بیمارستان خصوصی شمس و زود بستریم کردن و قرار شد عمل سزارین شم اخه مامان جون سرت بالا بود قلبم داشت تند تند میزد گریم گرفته بود کمی از عمل میترسیدم و اینکه زندگی منو بابایی وارد فاز جدیدی از دنیا میشد از خدا سالم بودنتو میخواستم از همه خداحافظی کردم و من و بابایی رفتیم داخل یه اتاق تا لباسای مخصوص بیمارستانو تنم کنم بالاخره زمان خداحافظی با بابایی هم رسید بغلش کرده بودم میترسیدم برم همش آرزو میکردم که کاش بابایی هم اتاق عمل پیشم بود اما نمیشد دلم گرفته بود احساس میکردم وضعیت روحی خوبی ندارم همش فکر وخیال میکردم .

ساعت 9:45 بود که اومدن منو ببرن اتاق عمل ، که باز خاله مینا و مامانا و بابایی منو بدرقه کردن و پشت اتاق عمل عکس انداختیم

 

 

با همه خداحافظی کردم و رفتم اتاق عمل خیلی میترسیدم همش ایه الکرسی میخوندم دکتر بیهوشی اومد و منو با مهربونی بلند کرد و ازم سوال میپرسید بهم گفت مثل اینکه سنت کمه اما بعد که فهمید 25 سال دارم چیزی نگفت به هر حال دکترم هم اومد (خانم دکتر پروین قره باغی ) و بعد از بیحسی که دکتر بیهوشی انجام داد خانم دکتر شروع کرد تا دختر نازمو در بیاره من تو اون لحظه فقط داشتم دعا میکردم خاله مینا و خاله فاطی و عمه فرزانه و عمه رقیه و همه کسانی که می دونستم باید دعاشون بکنم 

بعد از چند دقیقه صدای گریه نازتو شنیدم دلم یهو برات لرزید میخواستم زودتر بغلت کنم آرومت کنم انگار طاقت گریه هاتو نداشتم یه لحظه خانمی تو رو همون طور که تازه از شکمم درآورده بودن آورد پیشم صورت توپولوتو به صورتم چسبوند و تو یه لحظه آروم شدی انگار میدونستی من مامانتم

یه لحظه تو اتاق عمل احساس کردم دارم میمیرم حالم داشت سر عمل بدتر میشد دستیار دکتر بیهوشی یه لظه ترسید و فوری دکتر بیهوشی رو صدا زد نمی دونم چطور شد دیگه هیچی نفهمیدم چشامو که باز کردم خو دمو تو ریکاوری اتاق عمل دیدم و دستیار دکتر بیهوشی که بالای سرم بود و همش صدام میزد که حالم خوبه یا نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

بعدش منو به بخش منتقل کردن و من بابایی و آنا جون و خاله مینارو کنارم دیدم دلم میخواست گریه کنم اما خودمو کنترل کردم و بعد از چند دقیقه دختر نازمو آوردن الهی فدات شم قربون اون لپای قشنگت مامانی.

پسندها (2)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

سپيده
25 شهریور 92 23:32
واااااااااااااااي سلام خانومي خيييييييلي اتفاقي اومد وبلاگت .منم 13 بهمن 91 دختردار شدم تو بيمارستان شمس اسم دكتر منم دكتر قره باغي بود. حس و حالاتو خوب ميفهمم .اي جان.