آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

بدون عنوان

1391/11/2 16:13
نویسنده : مهناز
433 بازدید
اشتراک گذاری

تقریبا 2 هفته میشد خونه بابام میموندم زلزله هنوز تمومی نداشت تو یه روز چند بار خونه رو می لرزوند و هر بار همه میرفتن بیرون.مامانم خیلی میترسید و همش مواظب من بود به خاطر اینکه باردار بودم دیگهخجالتچشمک اما من حالم خوب نبود تا اینکه یه روز ظهر ناگهانی حالت تهوع شدید و درد شکم شدید منو راهی بیمارستان کرد بیچاره داداش مهردادم خیلی ترسیده بود منو بغل کرد و با آژانس بردن بیمارستان الزهرا. به اونجا که رسیدیم مامانم به علیرضا هم خبر داد که بیاد تا اون بیاد سرم زدن با یه آمپول کمی آروم شدم اما همچنان حال خوبی نداشتم دکترای اونجا هم معلوم نبود دارن چیکار میکنن بالاخره بعد از معاینه و ... گفتن احتمال حاملگی پوچ یا خارج رحمی هستش من و مامانم خیلی ناراحت بودیم و همچنین مادر شوهرم که اومده بود بیمارستان.علیرضا اومد وبه اونم همین حرفو گفتن منو بردن سونوگرافی ....داخل اتاق یه پسر دانشجو با چند تا دختر دانشجو داشتن باهم گپ میزدن و چنان به همدیگه دکتر دکتر مگفتن و کیف میکردن که انگار چند سالشونه.......منو اون پسره سونو کرد تابلو بود که چیزی حالیش نیست و به من گفت ساک حاملگی دیده میشه اما جنین تشکیل نشده و این یعنی حاملگی پوچ.....ساک حاملگی هم خود به خود تا چند روز دفع خواهد شد علیرضا و من و مامانا هممون ناراحت راهی خونه شدیم .

چند روز بعد توی 17 شهریور سونوگرافی ادهمی رفتم برای سونویی که دکتر خودم از قبل برام نوشته بود با مامانم رفتیم من همچنان تهوع های شدیدی داشتم اما به هر حال با مصیبت رفتم منو سونو کرد و دکتر گفت جنین شما6  هفتگی با ضربان قلبی منظم به اندازه 6 میلیمتر هستش من خوشحال شدم طوری که دکتر با تعجب پرسید خانم مگه با سختی باردار شدین و.... منم بهش گفتم که چند روز پیش بهم گفتن حاملگی پوچه و اون با تاسف سرشو تکون داد گفت جای نگرانی نیس و منو مامانم خوشحال اومدیم خونه به داداش مهدی هم گفتیم و اونم کلی خوشحال شد و همچنین علیرضای گلم.

ببین تو بیمارستانا کیارو میذارن سر کار که دل مردمو میلرزونند ....

من حالم روز به روز بدتر میشد تهوع و استفراغ های شدید صبح و شب پدرمو در می اورد مامان بزرگم هم اومده بود خونه ما و همش بهم دلداری میداد و از حاملگی های خودش تعریف میکرد و میگفت مامان شدن به این راحتی نیست ببینید ماها چه سختی هایی چه زحمت هایی برا شما کشیدیم و واقعا که راست میگفت..... باز هم مامانم داشت زحمت منو میکشید شب و روز بالای سرم بود شبا به خاطر تهوع نمیتونستم بخوابم تا صبح بالا می اوردم به زور چند لقمه میخوردم خدا میدونه چقدر سخت بود....

اما باز هم خدارو شکر ....من از خدا فقط قدرت تحمل میخواستم و می دونستم که تنها باید صبر و تحمل داشته باشم.لبخند

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

مامان سبحان جون
1 بهمن 91 1:09
ایشالا به راحتی زایمان کنی و دوران بارداری خوبی رو داشته باشی و فرزند سالمی به دنیا بیاری
سپيده
26 شهریور 92 0:58
ااااااااااااا منم ميرفتم ادهمي خيلي خوبه.