آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 18 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

پارک رفتن با دخترم

به نا او که تو را برایم داد خدارو شکر که این 3 ماه از زندگیت با سلامتی گذشت اره دختر نازم 3 ماه به همین چشم بر هم زدنی از زندگیت در این دنیا گذشته و من و بابایی هر روز شاهد کارهای تازه ازت هستیم و با هر حرکت نازت دل ما رو شاد می کنی .راستی وزنت 6 کیلو شده و قدت 62 و دور سرت هم 40 قربونت بشم توپولوی من... ماه رمضان هم از راه رسید اما من نمیتونم روزه بگیرم چون واقعا توانشو ندارم بعد از به دنیا آوردنت همه استخونای بدنم درد میکنه و همش احساس ضعف میکنم اما یه لبخند ناز تو همه دردامو درمون میکنه نمی دونم کی این نوشته های منو میخونی شاید اون موقع به این نوشته هام بخندی و شایدم با تمام احساست بخونی و دل تنگم بشی من مادر شدم و اون موقع ...
19 مهر 1392

سوراخ کردن گوش های نازت

سلام خوشگل مامان من امروز هم خوشحالم هم ناراحت ،خوشحال از اینکه من و بابایی امروز عصر گوشاتو بردیم سوراخ کردن و موقع سوراخ کردن گوشات بدجوری گریه کردی و من و بابایی خیلی ناراحت شدیم الهی فدات شم عروسک من،بمیرم برات اما به جاش ناز شدی بعد 10 روز گوشواره های طلاتو میندازیم  دختر نازم قوی باش و گریه نکن چون من طاقت دیدن گریه هاتو ندارم همیشه بخند و شاد باش تا دل مامانی هم شاد باشه دوستت دارم.     مامانی مبارک باشه عزیزم   قربونت برم اینجا به زور خوابوندمت همش گریه میکردی ناز نازی من.....     دوستت دارم همین وبس.   ...
19 مهر 1392

2 هفتگی دختر نازم

امروز 3 شنبه 3 اردیبهشت 92 دختر ناز من 2 هفته هست که دنیا اومده امروز با علیرضا آیشینو بردیم دکتر برا کنترل، خانم دکتر موسوی گفت خیلی خوب پیشرفت کرده قدش 51 و دور سرش 36 و وزنش 3750 شده خدایا شکرت........ الان آیشین داره گریه میکنه شیر میخواد برم بهش شیر بدم دوستت دارم آیشینم.
19 مهر 1392

بیمارستان

تاریخ 92.01.20 فروردین   ساعت 10:30 شب روز سه شنبه 20 فروردین آیشین من و علیرضا  با وزن 3 کیلو و 300 گرم  و قد 49 در بیمارستان خصوصی شمس تبریز جایی که خودمم اونجا دنیا اومده بودم به دنیا اومد عزیزم خوش اومدی بالاخره انتظار به پایان رسید و من و علیرضا بغلت کردیم دوستت دارم دخترم هرگز فراموش نکن که مامانی به خاطرت همه سختی هارو تحمل کرد تا تو رو توی آغوشش بگیره.   ...
19 مهر 1392

گلایه ،شکایت و گریه و.....

به نام خدای مهربونی که تو رو بهم داد می نویسم برات از دلتنگی هام و خون دل خوردنام ،از همه آدمایی که بیش از 2 چهره دارند و ظلم کردن تو خونشونه ،می نویسم از همه کسانی که مانند من درمانده اند و چاره جز سوختن و ساختن ندارند فقط به خاطر نی نی شون و عشقشون امروز درست 9 روزه که به دنیا اومدی مثل یه فرشته پاک ومعصوم کنارم خوابیدی و من چون خیلی دلم گرفته بود اومدم اینجا تا برات بنویسم شاید کمی آروم شم اما میدونم که نمیشم دلم خون شد که نذاشتند برات 10 مفصل بگیرم مهمونی بدم به خاطر ورود پاکت به زندگی من و بابا، خونواده بابات چنان خونی به پا کردن و راحت نشستن که الان دارن راحت و با نیش باز کیف میکنند.ازشون بیزارم مگه آدم چقدر پست فطرت میشه که با ی...
19 مهر 1392

خاطره شب اول بیمارستان

سلام فرشته پاکم خوش اومدی به خونمون   عزیزترینم 20 فروردین 92 من دردای شدیدی داشتم که دکترم گفت برم بیمارستان تا بیاد من و بابایی و آنا جون و مامان جون و خاله مینا و آقا فرشید رفتیم بیمارستان خصوصی شمس و زود بستریم کردن و قرار شد عمل سزارین شم اخه مامان جون سرت بالا بود قلبم داشت تند تند میزد گریم گرفته بود کمی از عمل میترسیدم و اینکه زندگی منو بابایی وارد فاز جدیدی از دنیا میشد از خدا سالم بودنتو میخواستم از همه خداحافظی کردم و من و بابایی رفتیم داخل یه اتاق تا لباسای مخصوص بیمارستانو تنم کنم بالاخره زمان خداحافظی با بابایی هم رسید بغلش کرده بودم میترسیدم برم همش آرزو میکردم که کاش بابایی هم اتاق عمل پیشم بود اما نمیشد دلم گرفته بو...
19 مهر 1392