آیشینآیشین، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 20 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

برای تک دختر نازم آیشینم همه هستی من...

همه شادی ها برای تو ،غم های دنیا برای من همه زیبایی ها برای تو ،همه زشتی ها برای من همه خنده ها برای تو ،همه گریه ها برای من همه خوبی ها برای تو ،همه بدی ها برای من همه گرمی ها برای تو،همه سردی ها برای من همه خوشبختی ها برای تو دختر ماهم و همه بدبختی ها برای من همه سلامتی  ها برای تو و همه مریضی ها برای من.... چرا اینقدر همه باهم بد شدن؟چرا همه خوبی ها رفته رفته رنگ می بازه و بدی ها راحت جاشو میگیره؟ چرا دل شکستن اینقدر آسون شده؟چرا اشک همدیگه رو دیدن واسمون لذت شده؟چرا خنده رنگ باخته چرا این همه گریه ها زیاد شده؟ من تو این دنیای نامرد چطور تو رو دست کسی بسپارم ؟یا این که چطور سایه بانت باشم که کسی اذیتت نکنه؟اگه من ...
18 مهر 1392

دختر نازم دوستت دارم

عسل مامان روز به روز شیطون تر میشی و خیلی شلوغی میکنی همش دوست داری بشینی و اینور و اونورو نگاه میکنی یه جورایی سعی میکنی با ما صحبت کنی .چند روز پیش رفته بودیم خونه مامان جون (مامان بابا علی )مامان جون میخواست بهت سرلاک بده بخوره اما نمیخوردی وهمش گریه میکردی تا اینکه خودم بهت سرلاکو دادم که بالاخره خوردی و عمه هات و مامان جون تعجب میکردن که با اینکه 6 ماهت توم نشده وابسته مامانی شدی دل منو با این کارات میلرزونی الهی فدات بشم ناز گل من... راستی هر شب که بابایی از سر کار میاد خونه همچین خودتو به طرفش پرت میکنی که بابایی کم میمونه از هوش بره...   آیشین جون خیلی خیلی دوستت دارم  
8 مهر 1392

خداجونم ممنونم از اینکه بازم صدامو شنیدی...

سلام مهربون مامانی.... امروز احساس عجیبی دارم اصلا خودمم نمی دونم چمه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ اما به این فکر میکنم که خدا دعاهامو میشنوه و بی جوابم نمیذاره دلم برا خاله فاطی که تو آلمان زندگی میکنه تنگه تنگه...از خدا همش میخواستم که هر چه زودتر اقامتشو بدن و بیاد پیشم وای که خیلی دوسش دارم از بچگی تا امروز ذره ای از دوست داشتنم کم نشده...بالاخره اقامتشو دادن و وقتی این خبر رو شنیدم خیلی خوشحال شدم کاش زودتر بیاد ایران کلی بوسش کنم و بگم بیا بغلمممممممممم خدایااااااااااااااااااااااااااااااااا شکرت ...
4 مهر 1392

شهریور 92

باز هم سلام دوباره به روی ماه دختر گلم... آیشین نازم اول اینو بگم که روز به روز با حرکات تازه دل من و بابایی و آناجونو شاد و شادتر میکنی صداهای عجیبی در میاری و وقتی از چیزی ناراحت میشی میگی اه اه اه..... از خواب که بیدار میشی منوکه میبینی زود میخندی و همون لبخندت شب بیداری هارو برام آسون میکنه. عزیزم چند روزه که از مسافرت برگشتیم و من و بابایی با خانوادش رفتیم تهران خونه عمه زهرا و اونجا هم 2 بار رفتیم عروسی توی تالار اصلا اذیتم نکردی و ساکت نشسته بودی و همه رو نگاه میکردی که داشتن می رقصیدن اما بعدش خسته شدی و خوابیدی تعجب میکردم تو  سر وصدا چطور تونستی بخوابی فدات شم به هر حال عروسی که تموم شد از فرداش رفتیم گردش بابایی مارو ...
31 شهريور 1392

برای تک دختر نازم آیشین...

... دخترم ای جانم... دخترم ای شیرین تر از شهد عسل دخترم صد شعر نو یکصد غزل دخترم زیباترین رنگین کمان آفتاب روشن این آسمان دخترم یک عالمه مهر و وفا برترین پیمانه جود و سخا دخترم گلدان گلهای بهار دانه ی یاقوت زیبای بهار دخترم بر درد بی درمان شفا یک ملک در ظاهری انسان نما دخترم الماس انگشتر نشین شاهکاری نیست زیبا تر از این                                    تو آمدی و خدا خواست دخترم باشی ...
14 شهريور 1392

امشب غمگین ترین مادر هستم...

دختر نازم نمی دونم چرا دیگه شیرمو نمی خوری مثل اینکه شیرم کم شده و تو که روز به روز بزرگ میشی شیرم سیرت نمیکنه تازگیا شروع کردیم شیر خشک هم بهت میدم اما خیلی نگرانتم کاش مثل قبل ها قولوپ قولوپ شیر خودمو میخوردی ومن اینقدر نگران سلامتی آیندت نمیشدم فدات بشم مامانی خیلی دوستت دارم خدا می دونه که روز و شبم تو شدی و با عشق تو روزهام میگذره ازت میخوام قوی باشی و زود زود مریض نشی چون طاقتشو ندارم که مریض بشی و درد بکشی منم خیلی مراقبتم که چیزیت نشه خیلی خیلی دوستت دارم دیروز هم با آناجون و آتا جون و بابایی باهم رفتیم ارومیه ،این دفعه برای گردش نرفته بودیم بلکه مامان بزرگ عمو فرشید (شوهر خاله میناجون ) فوت کرده بود رفتیم تعزیه.یه کم اذیت شدی تو...
14 شهريور 1392

وزن کم آیشین جون در 4 ماهگی و 23 روزگی

سلام دختر ماه من دیروز به خاطر بیقراری هایی که میکردی و باعث نگرانی من وبابایی شده بود بردیمت دکتر پیش خانم موسوی  و متاسفانه وزنت زیاد بالا نرفته بود 6 کیلو و 800 گرم بودی با قد 63 توی 4 ماهگی و 23 روز این وزن ایده الی نیست خام دکتر غذای کمکی رو گفت دیگه شروع کنم بهت بدم و شیر خشک هم داد اما من باز سعی میکنم شیر خودمو بدم با غذای کمکی مثل فرنی و حریره بادوم و .... دختر نازم مثل اینکه شیرم کمه و با اون سیر نمیشی فدات بشم.   الان ناز و آروم خوابیدی منم زود اومدم اینجا برات بنویسم بابایی هم دیر کرده هنوز نیومده برم برات فرنی بپزم بیدار شدی بخوری دوستت دارم خوشگل مامان.   ...
11 شهريور 1392

اولین سرماخوردگی دختر ماهم

چند روز بود بدجوری مریض بودی تازه کمی خوب شدی و منم فرصت کردم که بیام برات از این روزای سختی که گذشت بنویسم 3 شنبه شب هفته پیش ساعت 3 بامداد تب کردی اونم 39 درجه و من با نگرانی بابایی رو بیدار کردم اون بیچاره هم با عجله ماشینو روشن کرد وبا سرعت 120 تو شهر رانندگی میکرد تو 10 دقیقه رسیدیم درمانگاه کودکان و دکتر معاینه ات کرد و تبت 39.5 درجه بود آمپول تب زدن تا زودتر تبت پایین بیادچند تا هم قرص و شیاف داد و اومدیم خونه اما حالت همچنان بد بود و تبت بالا و من تا صبح بیدار بودم صبح آناجون اومد و وقتی دید حالت خوب نیست خیلی غمگین و ناراحت شد به هر حال چاره ای نبود شب که رسید تو بیشتر بیقراری میکردی و لحظه ای نخوابیدی و همش جیغ میزدی دیگه کم آوردم ...
4 شهريور 1392

ولنتاین

سلام دختر نازم امروز 26 بهمن و 14 فوریه روز ولنتاین هستش اول از همه این روز را به تو که عشق منی تبریک میگم و همیشه یادت باشه مامانی عاشقانه دوستت داره من برا بابایی امسال نتونستم کادوی قشنگی بگیرم چون هم خیلی گرونیه هم اینکه از وقتی اومدی تو دل مامانی بابایی پولی نداده که پس انداز کنم اخه همش برا خونه و شما خرید میکنیم به هر حال یه کادوی ناقابل خریدم براش امیدوارم خوشش بیاد. ناز نازی من این روزا تکونات واضح تر شده قربونت برم با هر تکونت دلمو میبری وقتی قلمبه میشی از رو شکمم معلوم میشه کلی نازت میکنم دوست دارم بیای بغلم نازت کنم بوست کنم امروز کمی گریه کردم به خاطر خاله مینا،که چند روزه مریض شده چیز مهمی نیست اما از خدا با گریه بر...
24 مرداد 1392