آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 21 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

بدون عنوان

سلام دختر عسلم خوبی مامانی؟ قربونت برم دیروز بابایی ماشین خرید بالاخره ما هم از این به بعد ماشین دار شدیم و دیگه تو خونه حوصلمون سر نمیره بابایی مارو میبره بیرون...مبارکه هر 3 تامون باشه قند عسلم..... دیشب که بابایی اومد خیلی خوشحال بود و همش تورو ازم می پرسید که تکون خوردی یا نه؟منم بهش گفتم که تو هم مثل ما دو تا خوشحال شدی و تکون میخوردی. دختر نازم خداروشکر میکنم به خاطر همه نعمتاش که یکی از بهترین نعمتش تویی عزیزکم. ازت میخوام همیشه شاکر خدای مهربون باشی به خاطر سلامتی که بهت میده وتو باید بهترین ها را انجام بدی تا خدا هم ازت راضی باشه...من و بابات برا اینکه تو در رفاه باشی خیلی تلاش میکنیم کاش وقتی بزرگ شدی قدر این زحمات مارو بدو...
3 بهمن 1391

بدون عنوان

به نام او که تو را برایم داد اولش شک کردم هنوز مطمئن نبودم اما به تنها کسی که میتونستم بگم خواهرم بود گوشی رو برداشتم بهش زنگ زدم وقتی بهش جریانو گفتم پشت تلفن جیغ زد و گفت اره بابا مطمئن باش درسته.... شب شد علیرضا از سر کار که اومد نشستم کنارش و جریانو بهش گفتم اونم خیلی خوشحال شد اما بهش گفتم که برا اطمینان باید آزمایش خون بدم قرار شد فرداش برم خونه مامانم تا هم تو خونه تنها نمونم به خاطر زلزله ها و هم با مامانم برم آزمایش خون بدم.چند روزی بود تبریز همش زلزله میومد اونم تو یه روز چند بار برای همینم علیرضا نخواست تو خونه تنها بمونم بالاخره رفتم و به مامانم گفتم که بریم آزمایش و اونم خیلی خوشحال شدرفتیم آزمایشگاهی که توی ابوریحان بو...
2 بهمن 1391

بدون عنوان

تقریبا 2 هفته میشد خونه بابام میموندم زلزله هنوز تمومی نداشت تو یه روز چند بار خونه رو می لرزوند و هر بار همه میرفتن بیرون.مامانم خیلی میترسید و همش مواظب من بود به خاطر اینکه باردار بودم دیگه اما من حالم خوب نبود تا اینکه یه روز ظهر ناگهانی حالت تهوع شدید و درد شکم شدید منو راهی بیمارستان کرد بیچاره داداش مهردادم خیلی ترسیده بود منو بغل کرد و با آژانس بردن بیمارستان الزهرا. به اونجا که رسیدیم مامانم به علیرضا هم خبر داد که بیاد تا اون بیاد سرم زدن با یه آمپول کمی آروم شدم اما همچنان حال خوبی نداشتم دکترای اونجا هم معلوم نبود دارن چیکار میکنن بالاخره بعد از معاینه و ... گفتن احتمال حاملگی پوچ یا خارج رحمی هستش من و مامانم خیلی ناراحت بودی...
2 بهمن 1391