آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 29 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

دختر نازم

دختر نازم خیلی وقته به وبت سر نزده بودم آخه از یه طرف بدجوری مریض شدی نزدیک 1 ماهه که سرما خوردی و خوب نمیشی امروز کمی حالت بهتر شده و من هم جند روز میشه میرم آموزشگاه ارایشگری یاد میگیرم چون به این کار علاقه داشتم رفتم دنبال کاری که علاقه دارم و خدا کنه موفق شم چون هدف های بزرگی دارم که فقط خدا میتونه کمکم کنه برا مامانی دعا کن عزیزم. صبح میرم کلاس تا ظهر و این مدت آناجون ازت مراقبت میکنه الهی فداش شم که خیلی کمک رسونمه....خدا همه مامانارو حفظ کنه... حسابی شلوغ شدی و یه کلماتی رو به زور میگی مثل بابا....دس دس.... کنترل تلویزیونو ور میداری میزاری تو گوشت میگی الووووووووو.....الهی فدات بشم مامانی بلا شدی دل همه رو میلرزونی با کارات... ...
1 بهمن 1392

دومین دندون دخترم

دختر نازم سلاااااااااااااااااااااااام امروز یعنی 13 دی ماه 92 روز جمعه متوجه دندون جدید دیگه ای شدیم که داره در میاد...امروز مهمون داشتیم خاله های من برا ناهار مهمون بودن بعد اینکه اونا رفتن خسته و کوفته از کار کردن خواستم کمی دراز بکشم استراحت کنم که نذاشتی همش بیقراری میکردی و چیزی هم نمی خوردی نه شیر و نه غذا خلاصه کمی باهات بازی کردم و تو غش غش میخندیدی از اینکه باهات بازی میکنیم کیف میکنی تو این چند روز آب دهنت همش جلوی لباساتو کثیف میکنه یه لحظه دست به لثه ات زدم دیدم ای جاااااااااااااااااااااااااااااااااانم باز دندون کوشولو جوونه زده الهی فدات شم مامانی....... دوستت دارم دختر ماهم ...
13 دی 1392

یلدای 92 اولین یلدای دخترم

دختر کوچولوی من پاییز امسال نیز مثل هر پاییز هر سال داره تموم میشه و تو دقیقا 3 فصل رو با زیبایی های خاص خودش گذروندی حالا دیگه میریم تو فصل زمستان امیدوارم که تو این فصل مریض نشی آخه خیلی سوسولی و زود زود مریض میشی مامانی ....و من ناراحت میشم تو این فصل یعنی پاییز که زیاد بیرون نبردیمت چون امسال برف و سرما زودتر از سال های قبل شروع شد و ما بیشتر خونه بودیم بازم چند بار مریض شدی البته بگم دندون در آوردنی بیشتر اذیت شدی به هر حال تو دختر بهاری و مطمئنا از بهار بیشتر خوشت بیاد اما من پاییز رو دوست دارم نه به خاطر اینکه متولد پاییزم به خاطر منظره های قشنگی که رنگ های خیلیییییی قشنگی دارن از همه رنگی که بخوای زیباییش منو مست میکنه هر سال تو این ...
29 آذر 1392

جشن دندونی دخترم

من از همه خاطرات قشنگی که روز به روز با بزرگتر شدنت توی زندگیم اتفاق می افته چیزی جز نوشتن توی وبلاگت نداشتم اما این بار با بابایی تصمیم گرفتیم  روز جمعه 15 آذر ماه 92 جشن کوچولویی به پا کنیم و چند نفر رو دعوت کنیم تا شیرینی این  روزو با کسایی که دوسشون داریم تقسیم کنیم خیلی روز قشنگی بود برا من خیلی خوش گذشت چون دوستام هم بودن و  خاطره ها برام زنده شد .تو هم شادی میکردی و با دیدن بچه های کوچولو دست و پاهاتو تند تند تکون میدادی و یه چیزیایی میگفتی مثل :اووووو اغووووووووو بوووو و......که دل منو میلرزوندی الهی فدات بشم دخترم....بعدشم اخرای جشن خسته شدی و همش غر میزدی دلت میخواست دیگه سر و صدا نباشه و استراحت کنی ....راستش منم خس...
25 آذر 1392

تولد مامان مهنازت

92.9.21  امروز صبح که بیدار شدم حس غریبی داشتم و با اینکه روز تولدم بود هیچ احساس خوبی نداشتم انگار دلم میخواست به خاطر به دنیا اومدنم گریه کنم تا خوشحالی........       بیرون داشت برف می بارید برف سنگین و تندی می اومد منم با یکی از دوستای قدیمی ام قرار داشتم تا امروز رو پیش هم باشیم با اینکه بیرون رفتن تو این هوا خیلی مشکل بود اما دلم میخواست از خونه بزنم بیرون انگار هوای خونه خفه ام میکرد با لاخره رفتم و با دوستم که سالها اینطوری تو جشن تولدم کنار هم نبودیم کلی خوش گذشت و از همه چی صحبت کردیم و ظهر برگشتم خونه و تو رو دیدم که جلوی پشتی آناجون نشتستی داری به زور سیب می خوری با اون 2 تا دندونت پدر سیب رو دراورده...
24 آذر 1392

اولین دست زدن دخترم

دختر گلم آنا جون اومده بود خونه ما داشتیم چایی می خوردیم شما هم نشسته بودی یهو دیدم داری دست میزنی و میگی د... د.دددد.....بغلت کردم کلی بوسیدمت فدات شم با اون دستای کوچولوت برا مامان دست میزنی الهی قربونت بشم نازنازی مامان.....    92.9.18     ...
24 آذر 1392