آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 11 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

94.2.5

1394/2/5 18:22
نویسنده : مهناز
1,215 بازدید
اشتراک گذاری

آیشینم سلام ....تنها دختر نازنازی مامان 

من جز وبلاگت پناهی ندارم اینجا شده خونه درد و غصه من....میخوام بنویسم برات از هر چی که سرمون میاد تا بزرگ شدی بخونی و قضاوت کنی ...بزرگ شدی شاید فحشم بدی که چرا به دنیات آوردم و بعدش تنهات گذاشتم؟؟؟؟ من هم قربانی شدم آیشینم منم سوختم و ساختم من نتونستم تحمل کنم که ببینم بابات داره با زن های متاهل و هرزه خوش گذرونی میکنه و منو ابلح فرض کرده و بعدش انکار کنه.زندگی مارو بابای نامردت نابود کرد اون به من و به تویی که شش ماهه بودی رحم نکرد.بزار یه چیزایی رو بنویسم تا بزرگ شدی بدونی چی به چیه؟ میدونم که بابات و خونوادش همش از من بدگویی خواهند کرد تا تو از من بدت بیاد

اواخر سال 88 مثل هر دختری با هزاران آرزو مرد زندگیمو انتخاب کردم و وقتی پامو تو خونه ام گذاشتم قسم خورده بودم هم نفس بابات خواهم شد دوستش خواهم داشت و پا به پاش همه چیو پشت سر میزاریم و به آسایش برسیم وقتی بابات از زجرهایی که تو بچگی کشیده بود برام میگفت من بیشتر بهش محبت میکردم و از خواسته هام میگذشتم تا اون زودتر به رفاه برسه تا من و تو هم از این رفاهمون استفاده کنیم.خانواده بابات دوتاست یعنی پدربزرگت دو زنه هسش و اونا 13 نفر با زن و بچه ها میرسه به 30 نفر....اما اینا برا من مهم نبود باشد که بعدا فهمیدم اشتباه کردم اتفاقا این مساله مهمی بود که نباید به آسونی قبولش میکردم .اوایل زندگیمون خوب بود یعنی یه چیزایی از طرف خونواده هاش میشد اما باز بابات حمایتم میکرد و من بیشتر و بیشتر دوسش میداشتم و مطمءن میشدم مرد زندگیمه و بعد خدا تکیه گاهم...و من هم هرگز اجازه ندادم کسی در زندگیمون دخالت کنه و هرگز کسی اینکار رو نکرد وحتی چنان بهش ارزش دادم که کل فامیلم همشون دوسش داشتن.با دخالت های خونوادش و خیلی از حرف و حدیثاشون میگذشتم توجهی نمیکردم چون تنها بابات برام مهم بود.تا اینکه من دانشگاهمو تموم کردم و مادر بزرگت یعنی مامان بابات و خونواده من هم ازمون خواستن یه نی نی بیاریم.من با وجود اینکه تازه درسمو تموم کرده بودم رو پیشنهادها فکر کردم و چون خاله مینا بچه دار نمیشد ترسیدم منم بچه دار نشم اگرچه خونواده شوهر خاله مینا اونقدر با فرهنگ هستن ذره ای خاله رو اذیت نکردن تا حالا...اما من وقتی فکر کردم اگه بچه دار نشم حتما مادربزرگت به بابات خواهد گفت زن دیگه بگیر چون اونا فرهنگ اینو ندارن با زنی که بچه دار نمیشه نباید مورد ظلم واقع بشه.اصلا جو خونواده بابات طوری بود که من هر لحظه هراس اینو داشتم روزی زندگی منو فنا خواهند کرد چطور که زندگیمو از هم پاشیدن .بالخره من و بابات تصمیم گرفتیم بچه دار شیم اونم تو خونه ای که بابات بخاطر اینکه من از اون خونه خوشم اومده بود اجاره کرده بود.ایکاش همه این احساسات با صداقت و عمیق بود تا زندگیمونو هیچ کس نابود نمیکرد.بالاخره من تو اون خونه حامله شدم هم خوشحال بودم و هم نگران.نگران از اینکه خونواده پدرت پسر دوست داشتن و من داءم تو اضطراب بودم که خدایاااا اگه پسر نشه چی میشه؟ من از اینکه صاحب نی نی میشدم خوشحال بودم و تصمیم گرفتم منفی فکر نکنم اما وقتی خبر بارداریمو با تلفن به بابات دادم بابات اگرچه خوشحال شد اما گفت کاش پسر باشه تا مامانم خوشحال شه و بعدشم گفت البته هر چی باشه سالم باشه من دختر هم دوست دارم.و واقعا هم راست میگفت بابات عاشق دختر کوچولوها بود.چقدر استرس داشتم تا جنسیت بچه معلوم شه....آیشینم من وقتی برا تووحامله شدم خیلی زجر کشیدم هر روز هزاران بار میمردمو زنده میشدم سه ماه حاملگی با شرایط خیلی فجیع و با حالت تهوع های کثیف گذشت و من این روزارو بیشتر خونه مامانم بودم.سه ماهه حامله بودم که خبر فوت مادربزرگ عزیزمو شنیدم تو اولین نتیجه اش بودی و اون لحظه شماری میکرد تاوتو بیای.اما الهی فداش بشم ندید اون روز رو....نشد بغلت کنه و اون میگفت بچه ات دختره خدا هر زنی رو دوست داشت باشه بهش دختر میده و من با حرفای اون آروم میشدم وقتی رفت آرامش منم با خودش برد.یه ماه بعد فوت مادربزرگم رفتیم سونوگرافی و گفتن دختره.من و بابات خوشحال شدیم و تصمیم گرفتیم برات همون روز کادو بخریم.سوار ماشین شدیم و تصمیم گرفتیم به نزدیکامون یعنی خونواده ها خبر بدیم.من به خاله مینا زنگ زدم و مادربزرگت و اونا خوشحال شدن.و بعد بابات به خواهرش یعنی عمه رقیه ات زنگ زد و من گوشی رو گرفتم تا خبر بدم وقتی بهش گفتم دختره برگشت بهمگگفت مطمءنی؟ منم گفتم اره مطمعءنیم.بعدش با دلخوری و ناراحتی قطع کردم به بابات گفتم اما اون قبول نکرد و گفت تو حساسی و ....آخ که چقدر ناراحت شدم که اون حرفو زده بود.خلاصه این روزها با سختی های تمومش داشت سپری میشد و من تو حاملگی از بابات یه کاری رو دیدم که تا عمر دارم فراموش نمیکنم احساس کردم خسته شده ازم احساس کردم بی تفاوت شده گفتم خدایانکنه مادرش چیزی گفته باشه؟؟؟ آخرای ماه هفتم بودم و یه کارتوعروسی اومد که جشن مختلطه یعنی مرد و زن قاطی.منم با بابات دعوت بودم اما من هم لباس مناسب نداشتم هم حالم چنان خوب نبود از بابات خواستم نره اما اونکمنو پس  ورفت و نصف شب با بوی مشروبش اومد گرفت پیشم خوابید.احساس حقارت میکردم مگه من نیاز ندارم برم بیرون؟ مگه فقط من بچه خواستم؟ مگه من عذاب نمیکشیدم؟ آخ که چقدر دلم ازش شکست و من دو روز گریه کردم و همون عمه رقیه ات خونه ما بود برگشت بهم گفت داداش من نره عروسی؟ تو چرا اینقدر داداش منو اذیت میکنی و از این حرفا...برگشتم بهش گفتم عروسی مختلطه دوست ندارم بره وقتی نمیدونم چه جوی داره وقتی ان شالله بختت باز شد ازدواج کردی میفهمی چی میگم.خلاصه این روزها گذشت و 20 فروردین تو بیمارستان شمس جایی که خودمم اونجا بدنیااومدم به دنیا اومدی بابات زحمت کشید منو برد به اون بیمارستان چون دلم میخواست بیمارستان خوبی بهدنیا بیای مگه من چقدر بچه میخوام بیارم ؟تو اون فاصله خونوادش میگفتن ببر بیمارستان دولتی و پولتو هدر نده و ازاای حرفا علیرضا روزبه روز با حرفا و دخالتای خونوادش عوض میشد و همشون ناراحت بودن که چرا بیمارستان خصوصی رفتم.من میدیدم که افسار زندگیمونو داشتن کم کم به دستشونممیگرفتن اما تحملککردم گفتم عیبی نداره وقتی به دنیا اومدی ساعت 10:30 شب بود وقتی از شکمم بیرون کشیدن داشتی گریه میکردی صورتتوچچسبوند به صورتم و تو آروم نگاهم کردی و من بهت گفتم دخترم گریه نکن مامان پیشته و دوستت داره .یکی از پرستارا تورو برده بود به بابات نشون داده بود وواون از ذوق نتونسته بود ازت عکس بگیره باباتم خوشحال بود چقدر دوتاتونم دوست داشتم.خوشحال بودم که باباتو من صاحب یه دختر ناز  خوشگل شدیم وزنت 3کیلو 600 بود توپول  وناز.اینارو مینویسم دلم خون میشه آیشین دارم خون گریهمیکنم دارم تو تنهایی خودم میسوزمو میسازم .دارم دیوانه میشم.چون خوشی ما فقط بیمارستان شد وقتی به خونه برگشتیم خونواده پدرت یعنی عمه هات و مادربزرگت و خونواده دومش چنان دعوایی به پا کردن که اومدنتو برام زهرمار کرد.من با گریه بهت شیر میدادم و از اینکه نزاشتن اومدنتو با شوهرم جشن بگیریم غصه میخوردم چقدر روزهای بدی داشتم .اون روزا دیگه بابات ازم فاصله گرفت .و م. اون روزی نبود دعوا نکنیم و من با آرامش شیر بدم نمیتونستم قبول کنم یه عده از خدا بیخبر زندگیمو شوهرمو ازم میگیرن.من جزخوبی براشون کاری نکرده بودم و این عذابم میداد.بالاخره 4 ماهه شدی و من با اصرار بابات و بخاطر اینکه زودتر سرسامان بگیریم و صاحب خونه شیم اومدیم طبقه پایین خونه پدر من ساکن شدیم.موقع اسباب کشی باز با حرف مادربزرگ از خدا بیخبرت با بابات دعوا کردیم و منو کتک زد خسته شده بودم از عذاب هایی که بهم میدادن.دیگه مثل سابق نبود زندگیمون بی. وسرد شده بود  بابات کلا ازم فاصله گرفت وقتی شش ماهه شدی خیانت باباتو فهمیدم اونم با یه زن متاهل که دختری هفت ساله داشت و  یه شوهر پولدار.آتیش گرفتم سوختم تباه شدم من چی کم گذاشتم ؟من چی کم داشتم....دنیا رو سرم خراب شده بود و تو 6 ماهه تو بغلم نگات میکردموگریه میکردم ازخد مرگمو میخواستم حالا من چطور با این مرد زندگی کنم؟ از کجا بدونم از اول زندگی بهم خیانت نمیکرد؟ از کجا بدونم دیگه خیانت نخواهد کرد؟ چقدر من ساده بودم چقدر بهش وفادار بودم چقدر باهاش صادق بودم علیرغم اینکه خونوادش عذابم میدادن با دخالتای بیجاشون باز من زندگیمو میکردم.من همه آرزوهام مرد .احساس کردم صدای خرد شدن قلب پاکمو میشنوم به زانوهام میزدم و بلند بلند گریه میکردم و اهنگ باز میکردم تا صدامو از بالا مادربزرگت نشنوه.داشتم خفه میشدم دیگه هیچ هدفی برا زندگی نداشتم دیگه تکیه گاهیی نداشتم نگو بیخودی بهش تکیه کردم نگو بیخودی پا به پای سختی هاش رفتم نگو بیخودی امیدوار بودم.تصمیم گرفتم با بابات صحبت کنم  دلیل خیانتشو بفهمم و اون با پررویی تمام گفت واسه خودم سرپناه میخواستم....آتیش گرفتم پس من تو زندگیش چی بودم؟ من فقط به عنوان مادر آیشین بودم؟میخواست مثل باباش بعد اینکه دلشو زد یکی دیگه بیاره؟من بهش اعتماد کردم به اون وفادار شدم من به زندگیم پایبند شدم من چه گناهی کردم؟ تصمیم گرفتم ازش جدا بشمکاایکاش همون موقع اقدام میکردم اما باز من احمق من ساده من دل رحم بخاطر زندگیمون بخاطر تو و با قول بابات که نصف اپارتمانو میزنه به اسمم برگشتم سر زندگیم .اگرچه من دیگه همون نبودم من ی زنی بودم که خنجر نامردی و خیانت از شوهرش رو خورده بود.من دل شکسته بودم  هر شب باگریه میخوابیدم و روز به روز عصبی تر میشدم و افسرده تر .چرا اینقدر قبول کردنش برام سخت بود؟ مگه نمیگن همه مردا مثل سگ هستن دهنشون واسه هرزنی آب میفته حتی اگر زیباترین زن دنیارو داشته باشن .من اشتباه کردم من زن پسری شدم ک پدرش به زنش رحم نکرده بود و یکی دیگه هم آورده بود و هر دو رو تو یه خونه با حامله شدن های هردو زنش در یک زمان....وای من چه کردم؟ آینده من ودخترم چه خواهد شد؟ اگر پسر همین مرد بی وجدان  و بی رحم با من اینکار رو کرد چه خواهم کرد؟من به بابات دل رحمی کردم والان خودم به رحم اون محتاج شدم....ا!!!!!! اما ازیه  طرف گفتم عیب نداره نصف خونه رو بزنه به اسمم من و دخترم حداقل کمی پشتوانه مالی خواهیم داشت تا زندگیمونو  بچرخونیم.و

پسندها (4)
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)