آیشینآیشین، تا این لحظه: 11 سال و 30 روز سن داره

دخترم،بهترین همدم من

رویش اولین مروارید دخترم

دختر نازم همه کس من تو سن 7 ماهگی و 15 روزگی اولین مروارید زندگیت نمایان شد و من نتونستم این جشن خوب زندگی رو بگیرم و تو این روزای قشنگ فقط خاطره های بد یادم میمونه بابات صبح سر صبحانه کتکم زد سرمو کوبید دیوار و پیشونیم بدجوری باد کرده و کبود شده خیلی مریضم حالم اصلا خوب نیست دلم میخواد دیگه این زندگی رو بی خیال شم اما تو و فکر اینده تو نمیذاره درست تصمیم بگیرم  راستش بعضی وقتا که عمیقا فکر میکنم میبینم بابات هم تو این وسط مونده چیکار کنه ؟من خاطره های بد و بدی هایی که در حق من و تو کردن یادم نمیره و این باعث میشه بابایی از من برنجه کنترل خودشو از دست میده و دعوا می افته موقعی که تو رو بغلم گرفتم و از بیمارستان اومدیم خونه انتظار داشت...
19 آذر 1392

دل تنگ

چه زیباست، در اوج تنهایی دست انسانی راگرفتن به بهانه اینکه نگذاریم تنها بماند. چه زیباست،در اوج ناامیدی انسانی راهمراهی کردن، به بهانه امیدوار کردن او. وچه نامردانه است،انسانی را به دنبال خود کشیدن، عاشق کردن ودر اوج تنهاییش ، رهایش کردن وگقتن اینکه دیگر تورا نمیخواهم ...   همواره با خود تکرار میکنم امیدی هست ؛ چون خدایی هست . . .   ...
8 آبان 1392

خوش می‌روی به تنها، تن‌ها فدای جانت …(یکمین سالگرد فوت مامان بزرگ نازم)

مینویسم به یاد تو .. به یاد چشمهای پیر و کم سو اما مهربانت ... مینویسم برای لبخندهایت که هیچ گاه از ذهنم پاک نمیشود که آنقدر میخندیدی که لپهایت گل می انداخت و ما از خنده تو به خنده می افتادیم ... مینویسم به یاد دستهای پینه بسته ات که بارها دستهایم را گرفتی و فشار دادی و مرا بوسیدی .. تو در غفلت ما مارا تنها گذاشتی و پر کشیدی به سوی خدا  و ما ماندیم در ناباوری رفتنت .. هنوز هم هیچ کداممان باور نداریم جای خالی ات را .. هنوز هم همه وقتی که پا در خانه ات میگذاریم منتظریم تو را ببینم و صدایت را بشنویم که درحالی که چشمایت را ریز میکنی بپرسی کیست ؟؟ عزیزم .. مادربزرگ مهربانم...  باور ندارم که رفته ای و میدانستی که داری میروی ....
27 مهر 1392

عکس های جدید در 6 ماهگی آیشین

                        وبالاخره از عکاسی مامان وباباش خسته شد و گریه کرد       صبح که  بیدار میشی تو تختت اونقدر سر وصدا میکنی تا منم بیدار شم وقتی هم که می بینی بیدار شدم ناز میکنی برام میخندی و زندگی من با خنده نازت دوباره شروع میشه.نفس منی آیشین جون عاشقانه دوستت دارم و به خاطر وجود نازت خدایم را هزاران بار شکر میکنم.           اولین عکس العمل آیشین با دیدن ماهی (اونم چه ماهی بزرگی )   اول با تعجب نگاه کردی یه نگ...
27 مهر 1392

زردی عسلم

تاریخ 92.1.24 توی این تاریخ متوجه شدیم که دختر نازمون زردی داره فورا با خاله مینا و آقا فرشید و دایی مهدی و مامان علیرضا بردیم درمانگاه فارابی چون علیرضا مغازه بود و مشتری داشت نتونست بیاد بالاخره دکتر که آیشین معاینه کرد گفت زردی داره قطره داد اما گفت فرداش هم باید آزمایشش تکرار شه فردای اونروز آزمایشو تکرار کردیم زردی عزیزم بیشتر شده بود و مجبور شدیم دستگاه بیاریم خونه و قرار شد آیشین تا 2 روز زیر دستگاه بمونه خدا میدونه چقدر غصه خوردم دلم میخواست بمیرم مادر علیرضا چنان بی رحمانه و بدون ملاحظه لباسای آیشین درآورد و چشماشو بست و همون جور با گریه فجیع و جیغ عزیزمو انداخت زیر دستگاه دلم طاقت نیاورد بهش با صدای بلند گفتم که چرا اینطوری بچم...
27 مهر 1392