بعد از 18 ماه از بودن دخترم
دختر نازم خیلی وقت میشه که به وبلاگت سر نمیزدم مامانی خیلی مریضه و چندان دیگه حوصله نوشتن ندارم تازگیا متوجه شدم به میگرن شدید دچار شدم و اکثرا سردردهای شدیدی دارم منی که سرشار از انرژی بودم سرشاز از شادی بودم بابات با کاراش چنان زمینم زد که دیگه حال و روزمو نمیدونم فقط به خاطر تو دارم نفس میکشم همین.این روزها خیلی ناز شدی یعنی نازتر و نازتر میشی با کارات دل منو میبری اکثر دندونات در اومده قربون اون لثه های باد کردت...به هرکی که تازه ببینیش زود سلام میکنی همه رو صدا میزنی خیلی هم شلوغ شدی همش دلت میخواد شیطونی کنی و تا من یه چیزی رو جدی و با اخم بهت میگم زود گریه میکنی ....فدات بشم مامانی منو ببخش که نمیتونم مامان شادی برات باشم به خدا به سختی دارم زندگی میکنم کسی نمیتونه حال و روز منو بفهمه چون کسی زندگی منو تجربه نمیکنه و ای کاش هم نکنن من شکستم من با تمام آرزوهام مردم تنها دلیلی که مجبورم میکنه باشم وجود ناز تو هست دخترم...به خاطر تو دارم تحکل میکنم که نگن بی مادری ....خیلی دوستت دارم آیشین...