سالگرد ازدواج من و بابایی
سلام دوباره به روی ماه دختر نازم
چند روزه اصلا خونه پیدامون نمیشه همش خونه مامان جون هستیم آخه این روزا برا عمه فرزانه همش خواستگار میاد و منم اونجا میشم تا به سر و وضع عمه جون برسم آرایشش میکنم و موهاشو درست میکنم الهی به امید خودت ،هرچی خدا بخواد همون میشه این روزارو که میبینم یاد خودم می افتم چه روزایی داشتیم برا منم تو 1 هفته چندتا خواستگار اومد که قسمت این شد که با بابایی ازدواج کنم و ما تو 29 شهریور سال 88 عقد کردیم راستی اینم بگم که خاطره سالگرد ازدواج امسالمونو که 3 تایی جشن گرفتیم فرصت نشد برات بنویسم الان برات مینویسم
اولین سالگرد ازدواج که یه فرشته کوچولو هم به جمع 2 نفریمون اضافه شده بود بابایی مارو شب برد به یه باغچه سنتی و شامو مهمونش شدیم منم برا بابایی یه انگشتر خریده بودم و وقتی کادوشو دادم بابایی هم پسندید خدا خدا میکردم خوشش بیاد که اومد.بابایی هم برا من 2 تا النگو خرید.
اینم از عکسامون جشن سالگرد ازدواجمون