امشب غمگین ترین مادر هستم...
دختر نازم نمی دونم چرا دیگه شیرمو نمی خوری مثل اینکه شیرم کم شده و تو که روز به روز بزرگ میشی شیرم سیرت نمیکنه تازگیا شروع کردیم شیر خشک هم بهت میدم اما خیلی نگرانتم کاش مثل قبل ها قولوپ قولوپ شیر خودمو میخوردی ومن اینقدر نگران سلامتی آیندت نمیشدم فدات بشم مامانی خیلی دوستت دارم خدا می دونه که روز و شبم تو شدی و با عشق تو روزهام میگذره
ازت میخوام قوی باشی و زود زود مریض نشی چون طاقتشو ندارم که مریض بشی و درد بکشی منم خیلی مراقبتم که چیزیت نشه خیلی خیلی دوستت دارم
دیروز هم با آناجون و آتا جون و بابایی باهم رفتیم ارومیه ،این دفعه برای گردش نرفته بودیم بلکه مامان بزرگ عمو فرشید (شوهر خاله میناجون ) فوت کرده بود رفتیم تعزیه.یه کم اذیت شدی تو راه و همش بیقراری میکردی آخه این بار جات تو ماشین تنگ بو د برا همین.
به هر حال دیروز هم گذشت اما من غمگین تر از همیشه شدم همش به این فکر میکنم که اگه روزی من مردم تو چیکار میکنی؟؟؟؟؟آخه خود من نمی تونم یه لحظه هم به مرگ مامانم فکر کنم و وقتی واقعیت دنیارو میبینم که مرگ سراغ همه میاد حتی مادرم وحشت دلمو میلرزونه و نمیخوام اون روزرو ببینم
آیشینم ای همه تار و پود وجودم حتی اگه بمیرم از اون بالا بالاها نگات میکنم و همیشه کنارت میشم
دوستت دارم ای نفس من،ای همه کس من....