دلشکسته
من با قول بابات بی سر و صدا بی آنکه به کسی چیزی بگم زندگیمو از سر گرفتم اما شبی نبود من کابوس نبینم میدیدم بابات با اون زنه هسش و .. و من وقتی بیدار میشدم آروم یه نگاهی به تو میکردم و گریه میکردم چقدر زندگی مزخرفی داشتم چقدر زجر میکشیدم اونقدر غصه خوردم تا کارم به دکتر اعصاب کشید و شروع به خوردن قرص اعصاب کردم من فقط 27 سالم بود با خودم میگفتم چرا از الان من قرص اعصاب میخورم و گریه میکردم روز به روز افسرده تر میشدم پیش روان شناس رفتم باز نتونستم باز نشد بشم همون مهناز قبلی که با کوچکترین چیزی خوشحال میشد مهنازی شدم که دیگه از حرکات شوهرش خوشش نمیومد و اینکه چقدر با گستاخی میگفت آخه مگه من چیکار کردم؟ این چیزی نیست که و از این حرفا........
نویسنده :
مهناز
18:42